برای مطالعه دوران فعّالیتهای استاد در علوم انسانی که متعاقب این دوره است، اینجا را کلیک نمایید:
لطفاً مختصری از شرح حال دوران کودکی و نوجوانی خود را بفرمایید تا به دوران تلاشهای صنعتی شما برسیم.
من در یکی از روزهای تابستان سال ۱۳۲۷در خانهای نزدیک به میدان مرکزی شهر همدان متولّد شدم. خانواده ما در دوران طفولیتم به تهران مهاجرت کردند. علاقه من به فراگیری علم بیش از هم سن و سالانم بود. به خاطر ندارم که در کودکی برای به دست آوردن آنچه کودکان به آن علاقه نشان می دهند از والدینم درخواستی کرده باشم یا به خاطر آن پافشاری کرده باشم، ولی اقرار میکنم که چند بار در کودکی فقط به خاطر عدم دسترسی به کتاب بسیار غمگین شدم؛ دسترسی به کتابهایی که بتواند سؤالاتم را پاسخ دهد و دنیای جدیدی به رویم باز کند، زیرا کتابهای درسی مدرسه چنین نبود و به تنهایی مرا اغنا نمیکرد. شاید امروز وجود یک مجموعه کتابخانه شخصی سه هزار جلدی در منزل و دفتر کارم بیارتباط به این عطش کودکی برای کتاب نباشد.
تحصیلات دوران ابتدایی و دبیرستان را در تهران به اتمام رساندم. دیپلم را در رشته ریاضی با معدّل قابل قبولی در آن زمان دریافت نمودم، بعد وارد دانشگاه شدم. شدّت علاقهمندی به سراسر حیطه علم و از سوی دیگر خود اشتغالی که داشتم، فرصتی مغتنم بود که از یک رشته علمی به رشته دیگر ورود کنم و آن چه را که احساس نیاز داشتم بدون محدودیت تحصیل کرده و بیاموزم. مثلاً از رشته مهندسی ماشین (که سالها از آن بهرهبرداری نموده و به کار تولید مشغول شدم) وارد رشتههای علوم انسانی، به طور خاص روان شناسی اجتماعی شدم که شاید هنوز هم کاری غیر معمول باشد. فراگیری زبانهای خارجی یکی دیگر از ضرورتهای زندگی من بود که به دلیل تحصیل و حضور در کشورهای اروپایی ادامه یافت. ولی اکنون که به دوران گذشته نگاه میکنم، میبینم که موتور حرکت و عبور از سختیهای یادگیری زبان انگلیسی و متعاقب آن زبان آلمانی در واقع همان علاقه شدید من به ارتباطات انسانی و یافتههای نو بود و این انگیزه در من عمیق و توقّفناپذیر بود. به هر صورت من در رشتههای زبان انگلیسی و آلمانی با استمرار و تلاش به موفقیّتهای ارزشمندی دست یافتم و در سالهای ۱۳۷۵ به بعد به دفعات عهدهدار تدریس این دو زبان در سطوح مختلف در موسّسه خودم و در دانشگاه شدم و حتّی اختصاصاً کلاسهایی برای اساتید دانشگاه داشتم. گذشته از زبانهای خارجی، در جستجوی پاسخی برای یک علاقه عمیقتر درونی، در ادامه تحصیل تحقیق و مطالعه در رشته جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی را فراتر از دروس معمول دانشگاهی به صورت یک مشغولیت دائمی در کنار کارم ادامه میدادم و همزمان مطالعات شخصیام را در رشته تاریخ دنبال میکردم.
در طول دوران تحصیل، همواره علاقه مندی به دو گرایش فنّی و انسانی در رقابتی تنگاتنگ در من حضور داشت. گرایش فنّی با امکان بروز خلّاقیت و نوآوری در حوزه صنعت، و گرایش انسانی با یک ندای درونی برای مطالعه و آشنایی با انسان از نگاه دینی، جامعهشناختی، روانشناختی، … و حتّی تاریخی همراه بود. نهایتاً اگرچه در اولین دوره کاری، رشته مهندسی ماشین را جهت استفاده در شغل تخصصیام انتخاب کردم، ولی همچنان تحقیق در مسائل اجتماعی و انسانی را به طور همزمان قبل از تحصیل در این حوزه در خلال سفرها، ارتباطات و مطالعات گوناگون دنبال میکردم.
به هر حال شرکتی که با مدیریت من در بخش صنعت تأسیس شد، در مدت ۲۵ سال دسته وسیعی از انواع ماشین آلات صنعتی، ساختمانی، راهسازی در دو بخش بتون و آسفالت، و خانههای ثابت و متحرک فلزی و چندین نوع ماشین دیگر (به صورت منفرد) را تولید نمود. تعدادی از نوآوریهای ما در نشریات روز کشور منعکس شد و مورد تقدیر و تشویق قرار گرفت. با آغاز دوران دفاع مقدس، حمایت و پشتیبانی از جبهه را وظیفه خود دانسته، و مجموعه ما به عنوان یکی از چندین تأمین کننده ادوات و ماشینآلات عمرانی و خدماتی برای جبهه ایفای نقش نمود.
در دوران پس از انقلاب مصاحبههای متعدّدی ناظر به دستاوردهای فنّی شرکت در جراید منتشر شد. دو نمونه از گزارشهای مربوط به ساخت آمبولانس فوریتهای پزشکی که با احساس نیاز نسبت به دوران جنگ تحمیلی ساخته شد (کیهان ۱۶ بهمن ۱۳۵۹، جمهوری اسلامی ۱۲ بهمن ۱۳۵۹) به عنوان نمونه انتخاب و در زیر آورده شدهاند (برای مطالعه روی صفحه روزنامه کلیک کنید.)
بسیاری از سوالات من در خصوص همین دوران فعّالیت صنعتی در زندگی شما و چگونگی موفقیت شماست که کمنظیر و شنیدنی است. اجازه بدهید به عقب برگردیم و از نحوه ورود شما به عرصه کار در حوزه صنعت شروع کنیم. شروع کار تولیدی آن هم برای یک جوان بدون حامی قطعاً دشوار است. چه شد که در این سن به عرصه تولید علاقهمند شدید؟ چرا ماشین آلات صنعتی و راه و ساختمان را انتخاب کردید؟
همین طور است. اجازه دهید از ابتدا شرح دهم. باید عرض کنم که قبل از علاقه به تولید، علاقه به کار در من شدید بود. من در دوران خدمت سربازی به دعوت مسئول آموزش و پرورش شهر محلّ خدمتم در زمان فراغت مشغول تدریس دروس مختلف در دبیرستان شدم. خانه مستقلی از یک خانواده روستایی با قیمت مناسب اجاره کردم و از دوستان همدورهای که اوقات را بیشتر به سرگرمی میگذراندند جدا شدم تا وقت را صرف آموختن کنم. بعد از خدمت سربازی به موازات تحصیل در یک شرکت حمل و نقل بین المللی مشغول فعّالیت شدم و پس از حدود شش ماه وارد یک شرکت تولید و واردات ماشین آلات شدم. علت پذیرش دعوت شرکت دوم، که مدیرش در اثنای یک مذاکره به روش کار من علاقه مند شده بود، آن بود که ماشینآلات را دنیای جدیدی از تکنیک میدیدم و با علاقه به قدرت و تسهیلی که ماشینها در انجام کارهای سنگین ایجاد میکردند مینگریستم. در این شرکت در حدود یک و نیم سال استعداد و خلّاقیت خود را بروز دادم و موفقیتهای بسیاری در حوزه فروش به دست آوردم. مهندسی فروش مستلزم اطلاعات تخصصی در مورد نحوه کار و مزایای ماشینآلات تولیدی و وارداتی نسبت به سایر رقبا بود.
مدیر این شرکت به فعّالیت شغلی من علاقه زیادی داشت، امّا بعضی از روشها و رفتارهای مدیریتی وی با کارکنان و مشتریان با آموزشهای اخلاقی که من با آنها بزرگ شده بودم سازگار نبود، به خصوص این که کسب درآمد بیشتر در شیوه مدیریتی او پایبندی به ارزشهای اخلاقی و اجتماعی را در بر نداشت. من در خانوادهای بزرگ شده بودم که با همه سختیها، همیشه پاک بود. پدرم مردی موحّد و درستکار و مادرم زنی فداکار بود و به همین علت ناهنجاریهایی که میدیدم برایم قابل پذیرش نبود. تلاش من در یکی از موارد منجر به تنظیم قرارداد فروش فوقالعادّهای شد و ایشان از پرداخت مبلغی که بر اساس قرار نصیب من میشد امتناع ورزید و این منجر به اختلاف بین بنده و ایشان گردید و من این زمان را جهت جدایی مناسب دیدم و با همه اصراری که ایشان برای ماندن به من نمود نپذیرفتم. او که انتظار این واکنش را نداشت گفت جبران میشود، امّا من گفتم با وضعی که پیش آمده دیگر ادامه کار برای من قابل قبول نیست و در پایان به ایشان گفتم که هدفی دارم… جملهای گفتم، جملهای که سالها سرنوشت زندگی اجتماعی، اقتصادی و شغلی مرا تحت تأثیر قرار داد. در آن زمان ۲۲ ساله بودم و گفتم: «من میخواهم بروم و یک مجموعه اقتصادی تولیدی شریف ایجاد کنم که در آن سلامت اخلاقی حاکم باشد و با مشتریان و مراجعین خود منصفانه و عادلانه برخورد کند.»
این حرف بر زبانم جاری شد و قبلش هم به این مسئله فکر نکرده بودم. مدیر نگاه عجیبی در من انداخت، شاید نگاه عاقل اندر سفیهی. این سخنان من بسیار متفاوت از سخنان دیگران بود. و با همان چهره ناباور سری تکان داد و گفت: «عجب. ببینیم و تعریف کنیم.»
پس از تسویه حساب از شرکتی که با علاقه در آن کار میکردم بیرون آمدم. دوران حضور در این شرکت علائق فنّی و اجتماعی مرا همزمان برانگیخته بود. حرفهایی که زده بودم برای خودم عجیب بود. خودم را مورد خطاب قرار داده و از خود سوال کردم که چه کسی در مجموعه خانواده یا خویشان تو تولیدکننده بود که چنین گفتی؟ از سوی دیگر با خود فکر میکردم اگر چنین حرفی بر زبانم آمده حتماً نشانهای از خواست خداوند در آن است و به قول آن داستان که لیلی ظرف مجنون را شکسته بود و مجنون همین را هم نشانه توجّه لیلی به خود دانسته بود:
اگر با من نبودش هیچ میلی سبوی من چرا بشکست لیلی؟
از کودکی همواره یک نگاه موحّدانه در من بود که همیشه باعث نجات من از شرها شده بود. بنابراین معتقدم انسان موحّد خداوند را همواره حاضر میداند و هدایت و اثر او را در وجودش حس میکند. به هر صورت به خود گفتم که من میتوانم سازمانی درست کنم که شریف باشد و بر اساس یک نگاه شرافتمندانه و درستکارانه جلو برود. هر گام که از محل کار سابقم دور میشدم این فکر در ذهن من بیشتر قدرت میگرفت که پس خداوند منظوری از آنچه در ذهن من گذاشته داشته است و این را یک مأموریت تلقّی کردم. در هر گام که به سوی منزل میرفتم قلبم مطمئنتر میشد که مأمور تشکیل یک اقتصاد سالم شدهام. وقتی به منزل رسیدم نمیدانستم ماجرا را چگونه شرح بدهم و چگونه باید این نوع از اقتصاد را شکل بدهم. امّا این واقعه آغاز انگیزه من در تولید بود و شروع یک راه واقعاً پر ماجرا.
به خصوص که شما نه سرمایه داشتید و نه یک حامی، و شاید بایستی در همان گام اوّل نیز راه جدیدی پیدا میکردید؟
بله. من عطش زیادی به تولید و ساخت ماشینآلاتی که دیده بودم داشتم و همواره به این تولید فکر میکردم. ولی در شروع نه تجربهای در ایجاد و اداره یک موسسه اقتصادی داشتم و نه سرمایه ! امّا من فقط شوق و اشتیاق داشتم به علاوه امید به خداوند و آن پیام درونی که احساس می کردم بیهوده نیست و من باید از نقطه ای شروع کنم.
این واقعاً مطلب مهمی است. خیلیها با نداشتن دو عامل تجربه و سرمایه باعث میشود کلاً ناامید شوند و رها کنند. ولی من فکر میکردم که راهی به وجود خواهد آمد. من اتصال دو عامل : پیام درونی که آن را ناشی از اراده الهی می دانستم و شوق به تولید و خدمت به صنعت کشور را جایگزین دو عامل تجربه و سرمایه کردم و البته با تلاش فراوان، در طول مسیر هم علم کار و هم سرمایه مورد نیاز برای ادامه تولید کسب گردید.
واقعاً مشتاقیم بدانیم راهی که برای شروع کار شما بدون دو عامل تجربه و سرمایه پدید آمد چه بود؟
در آغاز تصمیم من بر شروع به کاری که عهد کرده بودم، مدیر مالی همان شرکتی که آن را ترک کرده بودم، آن شرکت را پس از مدّت کوتاهی ترک کرد. سن او هفت سالی از من بیشتر بود و تجارب مالی خوبی داشت. به فکر درآمدزایی بود و وقتی مرا مصمّم به ایجاد مؤسّسهای یافت به من گفت: من به تو اعتماد دارم و اگر حاضر شوی کاری را شروع کنیم، حاضرم متقابلاً سرمایه کوچکی را به میدان بیاورم. من که مصمّم به شروع بودم و از او هم تا آن زمان عملی ندیده بودم که اعتمادم را سلب نماید، استقبال کردم. محل کوچکی در یکی از محلهای خوب اقتصادی شهر اجاره کردیم تا شروع کار اقتصادی و محل بررسیهای ما برای تولیدات آتی باشد. مبلغ اجاره ماهیانه دفتر در آن زمان (سال ۱۳۵۱) ۱۶۵۰ تومان بود که نسبتاً اجاره بالایی بود. من بررسیهای اقتصادی و بررسی منابع تولید و منابع فروش را بر عهده گرفتم و او هم تجربه راهنمایی و توصیههای مالی را.
مدتی گذشت و سه ماه بود با شدّت کار میکردیم. اجاره میدادیم و درآمدی نداشتیم. یک روز همین تنها شریک و همکارم ساعت ده صبح آمد و بی مقدّمه گفت: راستش را بخواهید من متوجّه شدهام که به درد این کار نمی خورم. شما آدم بسیار پرتلاشی هستی و من ثمری در کار مشترک ندارم. اگر اجازه دهید جدا شویم و شما این راه را هرطور که مایل هستید بروید.
این حرف برای من خیلی سنگین بود. او با تجربهای که داشت نوعی تکیهگاه ذهنی در امور اقتصادی برای من به شمار میرفت. نیم ساعت بیشتر طول نکشید که به حساب ها رسیدگی کردیم و مشخص شد که هر یک چقدر باید پرداخت کنیم.. مبل و اثاث و لوازمی خریده بودیم و فکر نمی کردیم به همین سرعت از هم جدا شویم. ساعت ده و نیم همه چیز تمام شد و او رفت، در حالی که من، قدری بهت زده، به محیط دفتر کارمان و به پایه صندلیهایی که به دقّت دور میز آلبالویی رنگ چیده شده بود مینگریستم.
به یاد دارم که در محل دفترمان دو اتاق داشتیم که به هم راه داشت. تا ساعت یک بعد از ظهر مسیر بین دو اتاق را راه رفتم. نمیدانم چند کیلومتر راه رفتم؟ فکر میکردم به تنهایی چگونه این مسیر را ادامه دهم؟ پس از گیجی و سردرگمی فراوان، ساعت یک ظهر گذشته بود که به این نتیجه رسیدم که : راه را ادامه بده! همان پیام درونی به کمکم آمد، که خداوند این را برای تو قرار داده، تا اینجا آمدهای، ادامه بده!
موجودی مالی ما داشت ته میکشید و شاید حداکثر تا دو یا سه ماه دیگر میتوانست مرا اداره کند و بعد از آن ریالی باقی نمیماند. این در حالی بود که من به شدّت معتقد بودم که حقوق دیگران را باید به موقع بپردازم، اعم از اجاره یا حقوق تنها کارمندی که داشتم.
آیا به واقع کسی پشتیبان شما نبود که اطمینان خاطری ایجاد نماید؟
در واقع خیر. نه پشتیبانی مالی و نه پشتیبانی فکری. پدرم کارمند ساده و پاکدستی بود که برای اداره زندگی معمول نیز اغلب دچار زحمت بود. لذا بایستی متّکی به خودم برمیخاستم و همه محاسبات من بایستی منطقی و اصولی و به دور از توهّمات میبود (تا دچار بحران نشوم).
در طول آن سه ماه اوّل به دنبال کسانی گشته بودم که بتوان برای شروع یک تولید با آنها کار کرد. برای این کار ابتدا یک موسّسه مقدماتی با عنوان موسّسه ماشین آلات راه و ساختمان ایجاد کردم. در یکی از این روزها یکی از دوستان پیمانکار که در حوزه ساختمان و راهسازی کار میکرد دو جوان خوب را به من معرفی کرد که در انبار یک شرکت ساختمانی تا حدودی کار تولید میکسر کوچک بتون را برای همان شرکت شروع کردهاند و گامهایی هم برداشتهاند و تجربههایی هم کردهاند. بلافاصله با آنان در جادّه کرج دیدار کردم. با سفارشی که آن مهندس پیمانکار کرده بود بسیار علاقهمند شدند و گفتند اگر شما به ما کمک و با ما همکاری کنید امکان عرضه به بیرون برای ما به وجود میآید. این دقیقاً همان چیزی بود که من لازم داشتم، چون من سرمایه تولید نداشتم و خداوند به این ترتیب این مسیر را برای من آسان کرد.
کار من این گونه بود که توضیحاتی را از طریق پست برای مشتریان بالقوّه ارسال میکردم و بعد به دیدار آنان میرفتم. در این دوره منشی نداشتم چرا که امکان پرداخت حقوق او را نداشتم. به همین دلیل یک تنه نقش منشی و آبدارچی و نامه رسان و مسئول فروش و مدیر را ایفا میکردم! خوب به خاطر دارم که اولین ماشین را یکی از شرکتهای معروف آن زمان سفارش داد که در مذاکره مرا جوانی صادق و درستکار تشخیص داده بودند.
من به آنها قول دادم و زمان تعیین کردم. با دوستانم صحبت کرده بودم و آنان میکسر را شروع کرده بودند. مشکلاتی در مسیر موتور-گیربکس و عملکرد هیدرولیک دستگاه وجود داشت که باید حل میشد. من با علاقهمندی بسیار مطالعات فنّی خود را گسترش میدادم و سعی میکردم مطالب تئوریکی را که خوانده بودم با وضع موجود تطبیق دهم. خلاصه با دوستان همفکری میکردیم که چگونه ماشین به بهترین شکل تولید شود. ما دو هفته وقت داشتیم و در این فاصله کار ما بارها با شکست مواجه شد. من هر روز با وسیله نقلیه سادهای که داشتم میکوبیدم و در جادّهای باریک و پرخطر به آن کارگاه دور میرفتم و تا نیمهشب میماندم. به حمدالله نهایتاً دستگاه با موفقیت ساخته شد و سر موقع تحویل گردید و مشتری ما هم سر موقع چک مبلغ دستگاه را صادر نمود: اولین فروش معجزهآسا به نام موسّسه کوچک من، موسّسه ماشینآلات راه و ساختمان، به فروش رفت!
این را به فال نیک گرفتم و برای سایر تولیداتمان مصمّمتر شدیم. پس از مدّتی مجموعهای از دوستان درگیر در تولید به وجود آمده بود که من بدون آن که خودم به تنهایی دست به تولید بزنم، برای فروش محصولات به آنها مرکزیت میبخشیدم. پس از آن فروش اوّل، طرّاحی و فروش چند واحد خانه سیّار بود که برای کمپهای مهندسی و کارگاههای کوچک استفاده میشد. با اعتمادی که نسبت به من در خریداران ایجاد شده بود موفق شدیم اینها را هم بفروشیم. آرام آرام ما جایگاه مناسبی بین خریداران و فروشندگان ماشینهای راه و ساختمان پیدا کردیم و احساس نیاز به تأسیس شرکت پیدا شد. در فروردین ۱۳۵۳ شرکتی خانوادگی را رسماً تأسیس کردم.
آیا در خانواده کسی با شما همراه بود؟
مادر بسیار همراه بود و به توانایی من اعتماد داشت. پدر هم همینطور. امّا اقوام نزدیک وقتی شنیده بودند که من کار خصوصی آغاز کردهام، به شدّت والدین را نگران کرده بودند که ممکن است فرزندتان با ضرر و زیانی که به وجود میآورد به خانواده خسارت اقتصادی جدّی وارد سازد. با این حال من میدانستم که والدینم قلباً به من اطمینان دارند. من ناامید نمیشدم، حرارتی در قلبم داشتم و میدانستم که باید این کار را شروع کنم. حالا با موفقیتهای اولیّه میدانستم که تنهایی هم میتوانم این مسیر را طی کنم.
بعد از فروشهای اوّلیه، حالا همکاران جدیدی داشتند به سوی ما میآمدند. سرکارگرها یا تکنیسینهایی که تجربه داشتند و پایههای اوّلیه ساخت و تولید را می دانستند با اعتماد به شهرتی که ما کسب کرده بودیم به سراغ ما آمده و از من می خواستند تا امکانی ایجاد کنم تا با من همکار شوند. من بعد از آن که صحّت کار آنها را میسنجیدم، محلهایی به نام خود آنان اجاره میشد و آنان با مسئولیت خودشان مشغول به کار میشدند و نیروی انسانی نیز تحت نظر خود آنان به کار گرفته میشد. این واحدهای کارگاهی عملاً طبق دستور شرکت، طرّاحیهای مرا میساختند. هر سفارشی که به شرکت میرسید به چند کار تولیدی مجزا تقسیم میشد و بین این کارگاهها توزیع میشد. نتایج جمعآوری شده و محصول نهایی ساخته میشد. تنوّع محصولات از ماشین آلات ساده شروع میشد و به آرامی ارتقا مییافت. آرام آرام به طرحهای جدیدی میرسیدم که چگونه میتوانیم کیفیت تولیدمان را ارتقا دهیم.
این روش نیاز به سرمایههای بزرگ برای شروع کار را کم میکرد، و در مقابل احساس مسئولیت افراد را بالا میبرد. با این روال، در مجموع چندین کارگاه در جادّه ساوه و جادّه کرج به وسیله من تشکیل شد. این فرمول اوّلیه چندسالی کار کرد، تا زمانی که با افزایش پشتوانه اقتصادی شرکت، کارگاههای نسبتاً بزرگ و مجهّزتری ساختم و نیروهای انسانی تحت پوشش و مسئولیت خود شرکت، اجرای تولیدات پیشرفته و سنگین را عهدهدار شدند. زمانی که بخشهای تولیدی خود ما شروع به کار کرد، ما خوشحال بودیم که آن کارگاههای کوچک قبلی با سابقه طرّاحیهای ساخته شده و تجارب کسب شده، اکنون میتوانستند روی پای خود بایستند و کارگاههای مستقلّی باشند. در این زمان، ما با این کارگاهها دیگر همکاریهای محدود موردی داشتیم، امّا کارگاههای خود ما با نیروی انسانی تحت اختیارشان، در مراحل جلوتر فنّاوری و تولیدات پیشرفتهتر گام برمیداشت.
حالا با طی یک سال و نیم به شرایط ثابتی رسیده بودیم و کشور هم نیازمند این محصولات بود. مهمتر از همه آن که مشتریان مرا نه به سرمایه، که به اعتماد میشناختند. نام من در کنار نام همان شرکت قبلی که آن را ترک گفته بودم برده میشد. یک روز به عیادت مدیر عامل آن شرکت رفتم که دچار بیماری شده بود. از من خواست تا به هر نحوی که رضایت من است با هم کار کنیم ولی من نپذیرفتم چون همان طور که گفتم از نظر پایبندیهای اخلاقی ایشان را تایید نمی کردم. مستقل کار کردن و اتّکا به نیروی خود را آموخته بودم هر چند که این استقلال سختیهای خودش را داشت.
شما اشاره کردید که شیوه مبتنی بر صداقت شما منجر به جلب اعتماد شده بود. این اعتماد مبتنی بر صداقت تا چه حد جایگزین سرمایه نداشته اوّلیّه شد؟
سوال خیلی خوبی است. بله من دریافتم که به جای سرمایه، اعتماد و درستکاری، خوشقولی و کیفیت کالایی که به مشتری میدهی، میتواند برخی از مشکلات حوزه سرمایه را حل کند. در ایجاد زمینههای تولید، اعتماد میان من و تأمینکنندگان مواد اولیه، و میان من و مشتریان، به من اجازه میداد بدون سرمایه زیادی – که نداشتم – زمینههای تولید فراهم شود. بنابراین میتوانم بگویم درستکاری، تلاش، کیفیت و اعتماد جایگزین سرمایه نداشته شد. از طرف دیگر با خلّاقیت آن آرمانی که داشتم داشت به آرامی محقّق میشد. من منصفانه قیمت می دادم و فرصتطلبی در مجموعه من نبود و خریداران خود قضاوت میکردند که کار من قابل اعتماد است.
باید اشاره کنم که شرکت به مرور توسعه پیدا کرد. روشی که من طرّاحی کردم و بنا نهادم اساسش بر سرمایههای کلان نبود بلکه مبتنی بر برنامهریزی، سختکوشی، دقّت در کیفیت و صداقت با مشتریان و کار با سرمایههای خرد بود. درستکاری من باعث شد من در حوزه خرید کالا و مواد اولیه با کسانی مواجه باشم که به من اعتماد داشتند، و انواع آهنآلات، ورق و الکتروموتور و بلبرینگ و یاتاقان و صدها قلم کالا و لوازم را با اعتماد (البتّه با اسناد لازم) در اختیار من میگذاشتند. این اعتماد به قدری بود که برخی از آنان به من میگفتند شما ماشین را تولید کنید و بفروشید و بعد پول ما را بدهید.
به خاطر دارم که در آن زمان برای پرداختهای زماندار چک رایج نبود، بلکه سَفته داده میشد و سفتهها در بانکها خرید و فروش میشد سفتهها تا ۹ روز بعد از سررسید هم مهلت داشتند و من برای آن که دقّت خود را نشان دهم همیشه سفتهها را رأس موعد پرداخت میکردم، و از آن ۹ روز هم استفاده نمیکردم. نتیجه آن شد که سفتههای ما در بازار به عنوان معتبرترین سفتهها شناخته میشد. در سال ۱۳۵۵ یکی از تأمینکنندگان کالا به من گفت لطفاً به جای پول نقد به ما سفته مدّتدار بدهید. متعجّبانه از او پرسیدم چرا؟ گفت من سفتههای شما را کنار سفتههای ناشناس میگذارم و سفتههای شما آن قدر اعتبار دارد که به اعتبار آن در بازار سفتههای دیگر را هم از من میپذیرند و من میتوانم اجناس مورد نیازم را بخرم. به این ترتیب وقتشناسی من و این که وقتی قولی میدادم به موقع آن را انجام میدادم تا این حد اعتبار برای ما ایجاد نمود و این اعتماد برای ما سرمایه بزرگی شد.
خاطره دیگری هم در این رابطه مربوط به سال ۱۳۵۶ است: در این زمان ما به گونهای به درستکاری مشهور بودیم که بانکی که با ما کار میکرد و برای ما اعتبار بالایی قائل بود، نوعی اعتبار ارزی بدون محدودیت برای ما قائل شد. علاوه بر آن جدیداً نوعی اعتبار دائم ریالی تعریف کرده بودند که بر اساس آن بانک چکهای مشتریان خود را حتّی در صورت عدم موجودی تا آن رقم اعتبار پاس میکرد. روزی رئیس شعبه این بانک پیش من آمده بود و اعتبار ریالی با رقم درشتی، یعنی معادل نیم میلیون تومان در آن زمان به من پیشنهاد میکرد. وقتی به او گفتم لازم ندارم، او گفت باور کنید در سراسر شعب ما بزرگترین اعتباری که به بزرگترین شرکتهای کشور داده شده یک میلیون تومان بوده است و من نیمی از آن را به شما پیشنهاد دادم. میدانم که شاید کم باشد و من قول میدهم در آینده نزدیک آن را افزایش دهم. به او توضیح دادم که کمی و زیادی مطرح نیست بلکه من واقعا به این اعتبار ریالی نیاز ندارم. گاراژداری بود که کالای تولیدی ما در گاراژ او انبار می شد. در این روز او بیرون اتاق منتظر من بود و گفتگوی ما را میشنید. اجازه خواست و وارد شد و با همان زبان رایج گاراژدارها گفت میدانید چرا ایشان اعتبار نمیخواهد؟ این آقای مهندس اگر یک تلفن به من بکند یا روی یک کاغذ زردچوبه (=کاغذ بیمقدار) بنویسد، من همه تریلیهای گاراژ خودم به علاوه مال برادرم را بار میکنم و میفرستم. این حد ایشان اعتبار دارد پیش ما و به این دلیل نیاز به اعتبار بانکی ندارد. رئیس بانک تصدیق کرد که حقیقتاً ما هم ایشان را با چنین خصوصیاتی میشناسیم… روزی آرزو کرده بودم که موسّسهای موفق و سالم را بنا کنم. اکنون حدود ۷ سال از زمانی که گفته بودم میروم و موسّسهای با همه اصول اخلاقی و انسانی و با همه ویژگیهای سلامت در حوزه تجارت و اقتصاد بنا میگذارم میگذشت و این آرزو به وقوع پیوسته بود، و من در یک رابطه سلامت، مورد اعتماد انسانهای بسیاری بودم.
میدانیم که شما در حین کار شدید تحصیل نیز میکردید. شرایط کاری شمابه عنوان یک جوان در آن دوره نسبت به همدانشکدهایهای شما چگونه بود؟
من تحصیل و یادگیری را همواره یک فرایند دائمی در زندگی خود دانستهام و این فرایند تنها به سالهای حضور در دانشگاه محدود نمیشد. من مطالعات روزم را داشتم و به شیوه خودآموز کار میکردم و دانشگاه هم مسیر خودش را داشت. دوستان جوان خوبی در دانشگاه داشتم که مرا آدم بسیار جدّی و فعّالی می دیدند. عمدتاً نوعی احترام و قدری فاصله بین ما بود. شاید علّت آن بود که زندگی من نظم شخصی دقیقی را دنبال میکرد. دوران جوانی در آن زمان برای عدّهای از جوانان تقریباً مترادف بود با دوران کم مسئولیتی و وابستگی اقتصادی طولانیمدّت به خانواده، در حالی که من سخت کار میکردم و در آن زمان مؤسّسه مستقلّی را اداره میکردم و نسبت به خانوادهام احساس مسئولیت عمیقی داشتم و این نوعی اختلاف فاز میان من و دوستانم پدید میآورد. من برای صمیمیت بیشتر سعی میکردم از آن فاصله عبور کنم و دعوت میکردم که تعارفات را کنار بگذاریم. با این حال بعد از مدّتی آن احترام و فاصله برمیگشت و شرایط مانند قبل میشد.
این دوران برای من دوران تجربه و علمآموزی بود. سفرهایی که در لوای مذاکره برای واردات کالا میکردم فرصت بررسی تکنیکهای تولید را به من میداد. بخش بزرگی از اروپا را سفر میکردم و مهارت کافی در دو زبان انگلیسی و آلمانی به من کمک میکرد به خوبی در حوزههای اجتماعی و فنّی و شغلی ارتباط برقرار کنم. به شرکتهای مهمّی در اروپا سر میکشیدم و از کارخانهها بازدید میکردم و فکر میکردم که چه چیزهایی را میتوانیم در کشور تولید کنیم؟ در خلال همین سفرها، هر وقت قراری نداشتم فرصت را مغتنم میشمردم تا با یک کتابفروش، یا دانشجوی جوان یا حتّی افراد عادی جامعه صحبت کنم و از این صحبتها و کاویدن افکار انسانها، بیش از جلسات رسمی با مدیران شرکتها لذّت میبردم. به هر حال این علاقه من به انسان و ارتباط، و شناختن دنیای ذهنی انسانها، همیشه مرا از دنیای تکنولوژی بیرون میآورد و از تبدیل شدن به آدمی که صرفاً با آهن و فولاد عجین شده باشد و ارزشها و لطافتهای انسانی را از دست داده باشد بازمیداشت. روزی در وین پایتخت اتریش کنار مرد جوانی که کنار خیابان ساز میزد ایستادم و سر صحبت را با او باز کردم. قدری راه رفتیم و از آرزوهایش پرسیدم. گفت آرزو دارد یک ماشین داشته باشد و یک خانه در یکی از ایالات متحده که زادگاهش بود، و آن وقت احساس خوشبختی خواهد نمود. در آن زمان آن چه او میگفت من هر دو را با کیفیت خوبی داشتم امّا احساس او را به آن شکلی که بیان میکرد نداشتم. این دیدار جالبی بود و بعد از جدا شدن از او از خود میپرسیدم من چه آرزویی دارم؟ این تلنگری برای من بود که ماهها را پر تلاش پشت سر می گذاشتم و کمتر به این مسئله فکر کرده بودم و شاید مقدمهای بود که سالها بعد مرا به سوی انتخاب مطالعات انسانی به عنوان زمینه جدیدی برای کار و زندگیام سوق داد.
آیا شما یک مدیر خشک و رسمی بودید؟ شیوه مدیریتی شما در قبال نیروهای انسانی شرکت چگونه بود؟
من انگیزه بالایی برای مطالعه و تفکّر در حوزه انسانی، از جمله روابط انسانی و علم مدیریت داشتم و علاقه شخصی من به انسان و مطالعاتم در این رابطه، شرایط خوبی را برای برنامهریزیهای مدیریتی در حوزه نیروی انسانی و محیط کار فراهم میکرد. بنابراین وقت زیادی را برای مجموعه نیروی انسانی اعم از کارمندان یا تکنیسینها و کارگران اختصاص میدادم و حتّی در حلّ برخی مشکلات شخصی آنان تا آن جا که امکان بود کمک میکردم. ضمن مدیریت پویا، میکوشیدم از دغدغههای انسانی در نیروهای مجموعهام غفلت نکنم. میکوشیدم تا ضمن برقراری یک رابطه رسمی و رعایت اصول، رابطهام با آنان غیرمسئولانه نباشد. با سرکارگران و کارگران ارتباطی نزدیک و دوستانه داشتم. نتیجه آن بود که در دورانی که شرکتها سرکارگران ماهر شرکت دیگر را با وعده حقوق بیشتر جذب خود میکردند، شرکتهای همکار ما اذعان داشتند که این کار در مورد مجموعه ما موفقیت آمیز نبوده و نیروهای ما علیرغم پیشنهاد مبالغ بالاتر نمیرفتند. علّت آن بود که ارزشهای انسانی در مجموعه ما برقرار بود و این که افراد احساس میکردند مورد احترام هستند و کرامتشان محفوظ است.
بنده هیچگاه از افراد مسنّی که در مجموعه ما کار تدارکات و خدمات را برعهدهداشتند نمیخواستم مثلاً چای برایم بیاورند و کارمندان نیز پس از مدّتی با مشاهده رفتار من، از همین قاعده تبعیت میکردند. نمیخواستم تکبّر و خودبزرگبینی، که نابودکننده انسان است، در مجموعه ما رواج یابد. خاطره عجیبی هم به یادم میآید که شاید نامربوط نباشد: در دوران جنگ بمباران تهران توسّط دشمن شروع شده بود، و من مسیر مناطق مورد اصابت را حدوداً در ذهن دنبال میکردم. داشت به منطقه ما نزدیک میشد. یک روز ساعت ۱۳:۳۰ با توجّه به این که منزل من بسیار به دفتر کارم نزدیک بود برای ناهار به منزل میرفتم و قبل از حرکت احساس نگرانی کردم. نگران شدّت گرفتن بمبارانها بودم و به پرسنل حاضر در دفتر گفتم تماس بگیرند و بگویند پرسنل شیفت ۴ تا ۸ بعداز ظهر، امروز سرکار نیایند. هنوز خیلی دور نشده بودم که دلنگرانی عجیبی احساس کردم. فکر کردم اگر خطری هست چرا من زودتر بروم و آنها بمانند؟ برگشتم و به پرسنل گفتم شما هم نیم ساعت دیگر یعنی ساعت ۲ بعدازظهر … نه بلکه همین حالا با حضور من مکان را ترک کنید. دوستان من نگران کارهای باقیمانده بودند و مقاومت میکردند. واقعاً هم کارهای زیادی داشتیم و از دست دادن زمان برای ما پرهزینه بود. امّا گفتم سلامت شما مهمتر از کارها است و با دستور انعطافناپذیر من شرکت تخلیه شد. هفت دقیقه بعد که به خانه رسیدم، صدای انفجار مهیبی را در فاصلهای نزدیک شنیدم. خودم را به محل دفتر رساندم. نیروهای انتظامی سر کوچه ایستاده بودند. وقتی به زحمت وارد دفتر شدم، دیدم تمام شیشهها در اثر فشار انفجار شکسته و قطعات آن مانند ترکش در میزها و صندلیهای فرورفتهاند. در آن زمان خدا را شکر کردم که همکاران من آنجا نبودند و آسیبی به آنها نرسید. آن اضطراب که در من پدید آمده بود، شاید نوعی هشدار الهامگونه بود و من عنایات خداوند را در آن لحظه حادثهساز مشاهده میکردم.
با تأسّف، باید گفت همزمان برخی از مجموعههای صنعتی دیگر در مواردی رفتارهای غیرانسانی با نیروهای انسانی خود داشتد. حقوق زیرمجموعهها درست پرداخت نمیشد، وعدههای داده شده معطّل میماند. آنان به انسانهای زیرمجموعه خود همانند ابزاری برای پیشرفت خود مینگریستند. این در حالی بود که رابطه انسانی با مجموعه همکاران ما در طولانی مدت باعث رشد و پیشرفت ما در حوزه صنعت شد. امروز که در حوزه انسانی کار میکنم بیشتر از گذشته به رویکرد انسانی نسبت به شاغلین مجموعههای صنعتی معتقدم. چنین رویکردی زمینههای عدالت اجتماعی را در حوزه صنعت فراهم میکند و از سوی دیگر اگر کسی تنها به رشد صنعت مورد نظر خود و افزایش ارزش افزوده نیز بنگرد، چنین رشدی در سازمانهایی که نیروهای انسانی به مثابه یک خانواده، علاقهمند و متعهّد به اهداف مجموعه هستند، به مراتب غنیتر و قویتر است. در شیوه مدیریت سالم انسانی، نیروهای شما خود را عضو و سهیم در مجموعه میدانند و پیشبرد اهداف مجموعه را هدف خود میدانند. آنها دیگر کار را تحمیلی بر خود نمیبینند. این یکی دیگر از نقاط قوّت ما در فضاهای اداری و کارگاهی بود که در اصل ناشی از همان میثاق و هدف اوّلیه یعنی حفظ صداقت و شرافت در کار بود.
با این حال نمیگویم که با همه تدابیر ما مشکلی از نظر نیروی انسانی نداشتیم. ولی شاید تعداد مشکلات ما در بیست و پنج سال کار، در برخی از شرکتهای همکار ما در یک ماه رخ میداد و موفقیت ما نیز تاحدودی نشاندهنده اهمّیت توجّه به عوامل انسانی است.
به این ترتیب اکنون میرسیم به سال ۱۳۵۶. یک سال تا وقوع انقلاب اسلامی ایران مانده است. در این زمان شرکت در چه سطح و جایگاهی بود و دغدغههای شما چه بود؟
در این زمان دیگر مجموعهای از تولیدات پیشرفته را داشتیم. چندین نمایندگی خوب از کشورهای مختلف داشتیم، در حوزه پمپ بتن از آلمان شرکت Wibau نمایندگی داشتیم و در حوزه ماشینآلات با فناوری بالا نمایندگی یکی از جدیدترین فناوریهای بالابر یعنی سکوهای بالارونده با قابلیت کنترل و رانش در خود سکو (Self-Propelled Aerial Work Platform) با نام تجاری Manlift ، که من در نمایشگاهی در یکی از کشورهای صنعتی دیده و پسندیده بودم را اخذ نمودیم. همچنین مذاکرات خوبی با سوئدیها برای ایجاد یک کارخانه Pallet Truck داشتیم و با یکی از شرکتهای تولیدی معروف آن زمان برای تولید خانههای مبتنی بر پنلهای فلزی پیشساخته (Prefabricated Steel Panels) مذاکره میکردیم. شرکت در جایگاه بسیار ممتازی رسیده بود. علاوه بر نمایندگیهای خوب من موفق شده بودم چهار کارگاه در اطراف تهران ایجاد کنم. سرعتها، بیخوابیها و تلاشهای شبانهروزی نتیجه داد و من موفق شدم ضمن آن که تحصیل میکردم شرکتی با این وظائف گسترده را هم اداره میکردم. میتوانم بگویم این دوران یکی از پرکارترین دوران زندگی من بود و گفتنیها در این دوران بسیار زیاد است.
سال ۱۳۵۷ که مصادف با انقلاب شکوهمند اسلامی ایران، و همچنین ازدواج بنده بود. من با مدیریتی منطقی به آرامی روند تولید را کند کردم چون می دانستم شرایط انقلاب بر تولید و فروش شدیداً اثرگزار است و با نزدیک شدن به بهمن ۱۳۵۷ من نمیخواستم در این زمان به کسی بدهکار یا از کسی طلبکار باشم. البته سفتههایی داشتیم که باید پرداخت میشد. خودم علاوه بر همکاران مالیام شخصاً به بانکها مراجعه میکردیم و سفتههای رسیده به بانکها را پرداخت میکردیم. گاهی کارمندان بانک به ما میگفتند در این زمان که بانکها را آتش میزنند یا مدیران برخی شرکتها دارند پولها را میگیرند و به خارج انتقال میدهند شما چطور به دنبال پرداخت سفته زودتر از موعد آن هستید؟ و من پاسخ میدادم که بالأخره اینها متعلّق به افرادی است که به من اعتماد کردهاند و شرایط انقلاب دلیلی نمیشود که من حقوق دیگران را پرداخت نکنم. در زمستان ۵۷ با آسودگی شاهد و ناظر راهپیماییهای باشکوه مردممان بودم و اغلب در این راهپیماییها شرکت میکردم. در ۲۲ بهمن، با پیروزی انقلاب اسلامی من خیالم آسوده بود که هیچ طلب یا حتّی دینی به کسی ندارم و این در حالی بود که در تعدادی از شرکتهای همکار ما، یا مدیرانشان کشور را ترک میکردند و یا با نیروهای زیرمجموعه خود به شدّت دچار مشکل شده بودند.
تولید خانههای پیشساخته ظاهراً مربوط به حوزهای غیر از ماشینآلات است. چه شد که این محصول در برنامه شما قرار گرفت؟
بله، درست است که مستقیماً ماشینآلات راه و ساختمان نبود، امّا جزو وسایل و تجهیزات کارگاهی بود. در پروژههای ساختمانی، کانکسهایی برای اسکان موقّت مهندسین و نیروهای کار ساختمانی مورد نیاز شد و میل به خرید این نوع اتاقهای قابل حمل افزایش یافت. بعد از ساخت این نمونه، نمونههای دیگری را شروع کردیم که با جرثقیل روی تریلی قرار گرفته و به محل حمل میشد. سپس فکر کردیم که معمولاً مجموعهای از اینها مورد نیاز است و میتوان یک خانه کامل را با ارسال پنلهای پیشساخته فلزی (Prefabricated Steel Panels) که در محل بر روی اسکلت فلزی سوار میشوند و سقف و دیوارهها را تشکیل میدهند ساخت. فکر طرّاحی و ساخت این سازهها قبل از سال ۱۳۵۷ به وجود آمد ولی ضرورت اجرای آن بعد از انقلاب بیشتر مورد توجّه قرار گرفت.
لطفاً در خصوص نحوه رشد تولیدات بعد از انقلاب یعنی سال ۱۳۵۷ توضیح بدهید. با قطع دورهای واردات و تحریم چگونه کار را ادامه و حتّی گسترش دادید؟
خصوصیت انقلابها ایجاد دگرگونی است و صنایع نیازمند ثبات در قوانین و شیوهها هستند. به همین دلیل صنایع معمولاً زودتر از سایر حوزهها در بحرانها متوقف میشوند و بازگشت آنها به فعّالیت، زمانمیبرد. خوشبختانه در انقلاب اسلامی ما این زمان طولانی نشد و با آغاز دوران جنگ، همه میدانستند که اولویت اوّل کشور دفاع است. لذا به دنبال وقفهای نسبی در سالهای ۵۷ و ۵۸، و با آغاز جنگ در سال ۵۹، نیازهای متعددی پیدا شد و صنایع به حرکت افتادند، بخشی از مأموریتها هم نصیب ما شد.
یکی از کارهایی که مستقیماً با انگیزه به کارگیری در جبهه جنگ انجام شد، ساخت نوعی آمبولانس بود که ضرورت آن در آن دوره احساس ميشد. آمبولانسهای موجود که مجروحین عزیز ما را جابهجا میکردند فضای کافی برای برخی از ابتدائیترین کارهای پزشکی را هم نداشتند. لذا به فکر آمبولانسی افتادیم که اقدامات اوّلیه پزشکی را بتوان در آن انجام داد. تجهیزات لازم برای فوریتهای پزشکی نیز در آن نصب شد و این تجربه بسیار موفقی بود.
استراتژی ما باید تغییر میکرد. ما به واردات دیگر چندان دسترسی نداشتیم. به همین دلیل تمرکز ما به طور کلّی بر تولید قرار گرفت و دائماً تلاش میکردیم تا خود را با نیازهای داخلی تطبیق دهیم. حرکت مجموعه ما بیشتر به سوی برنامهریزی و مدیریت در شرایط سخت بود تا تکیه بر امکانات. به همین دلیل ما از کمبودهای موجود به سلامت عبور کردیم. از این دوره خاطرات سخت و البته شیرینی دارم. شما باید بدانید که برای تولید یک دسته از ماشینها گاهی حدود ۱۸۰۰ قطعه لازم داشتیم و برخی از اینها از خارج از کشور تأمین میشد. برای قطعاتی که در دسترس نبود چگونه منبع پیدا کنیم؟ با توجه به محدودیت ناشی از تحریمها و مشکلات اداره بازرگانی، این امر یک مدیریت اختصاصی میطلبید. گاهی قطعات قدیمیتر موجود را تعمیر میکردیم و در دستگاه استفاده میکردیم و به مشتریان هم میگفتیم و در آن دوره این مسئله به خوبی از سوی آنان درک میشد.
ظاهرا بخش قابل توجّهی از تولیدات ترکیبی شما مانند تأسیسات دانهبندی شن و ماسه و کارخانه آسفالت بعد از سال ۵۷ رشد سریعتری داشتهاند. علّت چه بود؟
بله همینطور است. شرایط بعد از انقلاب از نظر سازندگی و کارهای عمرانی بسیار متفاوت بود. زیرا از یک سو خرابیهایی که آثار جنگ برجای میگذاشت و از سوی دیگر بسیاری از شهرها و جادّهها با بیتوجّهی که در دوران قبل از انقلاب معمول بود شکلی بسیار ابتدایی داشتند. همچنین با توجّه به تحریمها نیاز به این که با احداث کارخانهها و شهرکهای صنعتی ما باید روی پای خودمان میایستادیم. گذشته از اینها، علاوه بر نوسازی و گسترش شهرهای موجود گذشته نیاز به ساخت شهرهای جدید و روستاها نیز مطرح بود. بنابراین مجموعه وسیعی از کارهای عمرانی اعم از جادّهسازی، ایجاد خطوط ریلی، سدسازیها، بنادر، اتوبانها و غیره نیاز به افزایش تولید ماشینآلات راهسازی و ساختمانی را به وضوح نشان میداد. به همین جهت با توجّه به همه این موارد، ماشینآلات تفکیک شن و ماسه و کارخانه آسفالت با ظرفیتهای بالاتری در برنامهریزی شرکتهای سازنده از جمله شرکت ما قرار گرفت. با بالابردن کیفیت ساخت کارخانه آسفالت امکان بالابردن ظرفیت آنها تا کارخانههای اتوماتیک ۱۲۰ تن در ساعت به بالا فراهم میشد، که همراه با کارخانهجات تفکیک شن و ماسه با ظرفیتهای متناسب روز در دستور کار مجموعه همکاران ما در شرکت قرار گرفت. بحمدا… موفقیّتهای بسیار خوبی در این زمینه کسب کردیم و با طرّاحی و تولید و نصب این نوع ماشینآلات در جایجای سرزمینمان، احساس خوبی دارم که اثری هر چند ناچیز در این سالها از خود برجای گذاشتیم.
گفته شده که محدودیتها باعث بروز خلّاقیتها میشوند. با توجّه به محدودیتهای دوران جنگ آیا شما این تجربه را تأیید میکنید؟
با توجّه به محدودیت امکان واردات ماشینآلات در دوره جنگ بسیار رخ میداد که ماشینی را برای ما میآوردند که تعمیر کنیم یا حتی نمونهای مشابه آن بسازیم. ما اغلب میپذیرفتیم زیرا میخواستیم با شرایط و نیازهای جنگ حرکت کنیم. در خیلی از موارد، ما ماشینهایی را باز میکردیم که خود سفارشدهندگان کارکرد دقیق آن را نمیشناختند، آنها را تحلیل میکردیم و کارکردشان را مشخص میکردیم، بازسازی میکردیم و تحویل میدادیم و به این ترتیب تخصّص و تجربه خود را نیز رشد میدادیم.
تولیدات دیگر ما در این دوره کانتینرها، سردخانهها و ماشینهای گوشت بودند که ادامه کارهای فنّی ما در حوزه ساخت اتاقهای فلزّی بودند. اتاق سردخانههای سیّار روی شاسی ماشین ساخته و نصب میشد و مجهز به قلاّب و سیستم سرمایشی میشد. بخشی را در شرکت به طرّاحی ماشینآلات اختصاص داده بودیم و دوستانمان روی نوآوریهای تولید کار میکردند، و هدفمان آن بود که کیفیت آنچه میسازیم با محصولات کشورهای صنعتی برابری کرده و سپس بهتر از آن شود. تولیدات دیگری هم در فرایند کار بودند که با توقّف فعالیت شرکت دیگر به آنها نرسیدیم.
شدیداً مایلم بدانم از چه تاریخی این فکر در شما به وجود آمد که علیرغم همه موفقیتها، و مجموعه ارزشمندی که ایجاد کرده بودید، از حوزه صنعت خارج شوید و به حوزه کار انسانی وارد شوید؟ آیا چالشهای عرصه فنّاوری برای شما یکنواخت شده بود؟ چرا این تصمیم را گرفتید؟
باید یک بار دیگر عرض کنم که از ابتدا دو نیرو همواره در وجود من بود، یکی علاقه انسانی که باعث تداوم مطالعات انسانی و کار علمی در این حوزه به موازات کار فنّی من بود، و دیگری کار به عنوان یک شخص فنّاور بود، که به ساخت ماشین علاقه نشان میدادم. آنچه در باره آرزوی ایجاد ساختار تولیدی بر اساس ارزشهای انسانی گفته بودم، با هفت یا هشت سال تلاش پیوسته بعد از بیان آن آرزو، خود را نشان داد و بعد به تدریج تکامل یافته بود. امّا من علاقهمند بودم که آن حوزه انسانی که جزئی از زندگی من بود به کار تبدیل شود و مثمر ثمر شود. درباره تاریخش سؤال کردید، فکر میکنم از سال ۱۳۷۵ این فکر در من قطعی شد و بعد تصمیم گرفتم که وارد مرحله دیگری از زندگیام شوم که برایم بسیار باارزش بود. در این خصوص در مصاحبه بعدی شما بیشتر خواهم گفت. البتّه ما شرکت را عملاً در سال ۱۳۷۸ تعطیل کردیم، زیرا تعهّداتی به مشتریانمان داشتیم و حق نداشتیم آنان را از قطعات و خدمات پس از فروش محروم کنیم. لذا سه سال حضور شرکت تداوم یافت و پس از آن هم سازوکاری برای بهرهمندی مشتریان از خدمات مورد نیاز احتمالی ایجاد شد.
در واقع من بر سر یک دوراهی قرار داشتم و بایستی تصمیم شجاعانهای میگرفتم: ما به مرحلهای رسیده بودیم که بایستی شرکت را با قدرت گسترش میدادیم، زیرا رعایت حدّ تولید لازمهاش آن بود که با ارتقای سطح تکنولوژی تولید، کارگاهها را از تهران دور کنیم و سرمایهگزاری کلانی برای گسترش بکنیم. امّا من خانوادهدوست بودم، و احساس میکردم اگر به آغاز این جابهجایی و افزایش تولید تن بدهم، بایستی تمام عمرم را در این حوزه صرف کنم، و دیگر نه وقتی با همسر و فرزندم خواهم داشت و نه فرصتی برای شکوفایی بعد انسانی خود. علاقهای که به کار انسانی داشتم و جریان مداوم آن در زندگی من، مرا متقاعد ساخت که بقیه عمر خود را در حوزه انسانی صرف کنم و به عنوان یک معلّم کوچک وارد این حوزه شوم و آن چه را که در محیط کار و صنعت کسب کرده بودم، به خصوص تحصیلات و تحقیقات علمی و مطالعات خود را در حوزه انسانی به محیط علم و خصوصاً جوانان عرضه نمایم. این فکر مانند همان پیامی بود که ۲۵ سال قبل مرا در مسیر مجموعهسازی و تولید به پیش برده بود، و در این مرحله مسیر جدیدی را پیش روی من قرار میداد،و این تصمیم بسیار درستی بود که نتایج مثبت خود را بعد از چند سال تلاش نشان داد و من امروز ارتباط بسیار فهیمانه و ارزشمندی با فرزند و همسرم دارم، که اگر بخواهید در مصاحبه مربوط به فعّالیتهای انسانی شرح خواهم داد. از تاریخ این تصمیم به بعد با محوریت دمیدن امید در جوانان کار میکردم، و خوشوقتم که بگویم در این مسیر به موفّقیتهای خوبی دست یافتم که انشاا… در مصاحبه بعد توضیح بیشتری خواهم داد.
از توضیحات خوب شما متشکرم. بر اساس همین پاسخ شما، مایلم در صورت امکان به جوانانی که میخواهند وارد عرصه کار شوند ولی خیلی سریع در دشواریها ناامید میشوند پیامی بدهید.
من هرگز نمیتوانم از عنایات و یاری خداوند در آن چه گذشت یادی نکنم. من همه این موفّقیتها را مدیون اعتماد به خداوند می دانم. به نظر می رسد خداوند از این که بنده او یک فکر شریف را دنبال کرده پشتیبانی نموده و قطعاً اگر این پشتیبانی نبود امکان انحراف از مسیر سلامت وجود داشت. مجموعه ما همیشه سختی و افت و خیز داشت، گاهی تندتر حرکت میکردیم و گاهی کندتر، امّا او خواسته بود همان سلامت اولیه حفظ شود. فکر میکنم هر کس نیت سالمی را با تلاش دنبال کند خداوند او را یاری خواهد نمود و آن چه برای من رخ داد استثنا نبود. هر چند لازم است انسان همواره از اصولی پیروی کند:
اول آن که لازم است انسان برای تلاش خود اهداف مشخصی تعریف کند. مثلاً از اهداف من یکی کمک به اقتصاد خانوادهام بود و احساس مسئولیتی که در قبال آنان داشتم. من کودکی و جوانی را با احساس مسئولیت گذراندم و به همین علّت همواره تکلیفی در ذهن من بود که باید «رشد» کنم و نباید وقت را هدر دهم. طبعاً وقتی جوانی هدفی دارد و میخواهد به آن برسد، باید از بعضی خواستههای دیگرش صرفنظر کند. اگر کسی محدوده خواستههایش را مشخّص کند و در آن جهت تلاش کند، احتمال نرسیدن به هدف بسیار کم است.
امّا اصل دوم سختکوشی و تلاش برای رسیدن به مقصد است. همین سختیها رسیدن به هدف را لذّتبخش میکنند. و من خوشحالم که خداوند توفیق پیمودن مسیرهای سخت را به من داد و این توفیق را که لذّت رسیدن به هدف را هم احساس کنم. فکر میکنم همه ما باید خوشبختیامان را مرهون تلاش و کوششمان در مسیر یک هدف شریف بدانیم.
همه ما میتوانیم با شناخت استعدادهایمان و یافتن هدف شریف زندگیامان، به امید خدا موفّق باشیم.
____________________________________________________________________________
توضیح مصاحبه کننده: در متن مصاحبه بعدی با استاد سؤالات جذّابی را درباره بعد دیگر زندگی ایشان، یعنی حوزه انسانی و روانشناسی، خانواده، کاربا جوانان، و تدریس و مشاوره و تألیف از ایشان پرسیدهایم. با مراجعه به بخش بعدی مصاحبه که به همین اندازه هیجانانگیز است، مسیر زندگی پر فراز و نشیب ایشان را تا به امروز دنبال کنید.